سلام به عزیزای دل مامان قند نباتاش نفساش عمرش ببخشید وقت نمیکنم براتون مطلب بذارم شیرینای من.هوا سرد شده نتونستیم بریم سفر تصمیم گرفتم از خاطرات آخرین سفرتون بنویسم تا خاطراتش زنده شه. (17 آبان )تقریبا هر2 ماه یه سفر داشتیم آخریش 2روز بعد واکسن6 ماهگیتون بود.خداروشکر واکسن اذیتتون نکرد.پدر جون اینا می خواستن برا عروسی احمد برن شمال از دهنم پرید و گفتم با هم بریم با با جون هم از خدا خواسته تو هوا گرفت و زود رفتیم خونه تا آماده شیم ساعت2 شب بودکه برگشتیم خونه پدرجون.ظهر راه افتادیم با ماشین خودمون هم رفتیم برا همین جانشد یه کریر رو ببریم یکم اذیت شدین چون عادت داشتین تواون بخوابین.راستی دائی جون پشت شیشه ماشینش اسم شما 2تارو نوشته(جیگر داییش...