(یه 13 نحس):13 مهر 91
سلام نفسای مامان لابد الان دارید میگید مامان مطلب نمیذاره نمیذاره وقتی هم میذاره غمگینه.دلیل داره چون همه روزهای با شما بودن خوبه و هرروز یه کار جدید یاد میگیرید و منو باباجون رو ذوق مرگ میکنید برا همین وقت نمیشه بیام و بنویسم عوضش فیلماتون هست.فردا پنج ماهتون تموم میشه و روز به روز شیرینتر و دوست داشتنی تر میشید.متاسفانه امروز برخلاف میلم با اصرار اطرافیان رایان جونو بردیم پیش دکترش تا ختنه بشه. من هنوز نمیدونم چرا برای اینکار خوشحال میشن و جشن میگیرن. مگه اذیت کردن جگر گوشه مامان سور دادن داره؟!!!!!! با مادرجون و باباجون رفتیم بیمارستان بهمن دکتر عرب و دستیارش (عمو جان پور) منو دلداری دادن و گفتن فقط3 دقیقه طول میکشه و اصلا اذیت نمیشی وقتی بردنت تو اتاق مادرجون سعی کرد منو از اونجا دور کنه تا صداتو نشنوم ولی طاقت یک قدم فاصله ازتورو نداشتم (مامانو ببخش که آوردمت) 3 دقیقه گذشت و زمان همینطوری پشت هم سپری شد ولی نیاوردنت پیشم با صدای گریه هات دلم خون میشد و اشکم سرازیر.باباجون حالش بدتراز من بود مثل لبو قرمز شده بود و شرشر عرق می ریخت معلوم بود که حالش خیلی بده. مادرجون هم اشک توچشاش بود و برات دعا می خوند.از سخت ترین لحظات زندگیمون نیم ساعت گذشت تا دکتر اومد بیرون و گفت شیرش بده من هنوز باهاش کاردارم من داشتم التماسش می کردم که بگه چه اتفاقی افتاده دیدم باباجون با شنیدن این حرف و دیدن تن بی جونت حالش بدشد و رفت بیرون فشارش افتاده بود.الهی مامان دورت بگرده از بس جیغ زده بودی بی حال رو دست عموجان پور افتاده بودی هرکاری کردیم شیرنخوردی. دکتر گفت نباید گریه کنی چون خونریزی می کنی.عمو آرومت میکرد ولی تا منو می دیدی جیغ میزدی اصلا نمی تونستم بیام سمتت،داشتم از غصه می مردم.بالاخره دکتر اومد و توضیح داد چه اتفاقی افتاده: حین جراحی متوجه می شه مجرای ادرارت 2تاست و این یعنی باید یک سال دیگه طی یه عمل سرپایی خوب شی و این یعنی باز هم درد و این یعنی هرچی درد توی این نیم ساعت کشیدی به نتیجه ای نرسیده بود(تو آخر مامانو با این غمات میکشی عزیزم) البته دکتر امیدوار بود اشتباه کرده باشه برا همین قرار شد هفته بعد معاینه بشی. سخت ترین قسمت قضیه تعویض پانسمانت بود که هیچکی دلشو نداشت.خدا مادرجونو برات حفظ کنه که با چشم پر اشک این کارو برات می کرد و پماد میزد. با دارو آرومت کردیم و خوابیدی.2روز اول شکنجه شدی دیگه طاقت گریتو نداشتم صدات گرفته بود از بس جیغ زده بودی.مادرجون و باباجون بردنت پیش یه دکتر دیگه تا نظر اون رو هم بدونیم.
اون روز باران مامان پیش خاله جون مونده بود.خاله طلا میگفت از صبح که بیدار شد بیقرار بود و گریه می کرد.انگار راست می گن 2قلوها از دور هم همو حس می کنن.امیدوارم از همه بلاها و مصیبت ها دور باشین و تا آخر عمر رفیق و غمخوار هم. خیلی زیاد دوستون دارم و میدونم باباجون بیشتر از من.