رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

فرهنگ لغات جدید

9/10/92 سلام جیگرگوشه های مامان تقصیر خودتونه که دیر به دیر مطلب میذارم براتون بس که فول تایم وقت مامانو گرفتین شما فسقل طلاهام.دوستون دارم قده هرچی  ستاره تودنیاست.نفسای من دیگه بزرگ شدین و خوردنی انقد ناناس حرف میزنین که آدم دوس داره بچلونتتون.رایان بیشتر از باران  صحبت میکنه ولی بعضی چیزهارو بعضی وقتها اشتباه میگه یعنی جابجامیگه مثلا  خیس = سیخ من = نَم خرس = سِرخ پتو = تَپو عقب = عَبَق اسب = اَبس لیمو = مولی . . . خیلی وقته شروع به صحبت کردین تقریبا5 شهریور که با عزیز جون رفتیم ویلا ومادرجون هم اونجا بود شما حسابی تو صحبت کردن راه افتادین هیچوقت یادم نمیره عزیز جون ت...
24 اسفند 1392

همینجوری! برای خاطره!

92/12/18:سلام عشقای من دیوووونه حرف زدنتونم       شیرین زبونای من  خب!!!جونم براتون بگه که! !!اتفاقاتی که ازش غافل شدیم این مدت : یکی اینکه 92/10/27 باباجونی  206 (V8)مونو فروخت  . خیلی خاطرات تلخ و شیرینی باهاش داشتیم  از وقتی تو دل مامان بودین تا همین الان .ولی جالبتر از همه این بود که:دقیقا پارسال توی همین تاریخ وقتی رفتیم خونه دختردایی سمیه دزد ماشینو زد و کلی داروندارمونو برد خیلی شب بدی بود چون من دزدارو دیدم و فراریشون دادیم البته با کلی جنس هفته بعدش باباجون یه دوو سیلو خرید برخلاف میل من  و همونطور که پیش بینی میکردم دلشو زد وبازتصمیم به فروش گرفت. و یه هفته مونده به ع...
24 اسفند 1392

این چندماه

با عرض سلام و معذرت از تمام دوستانی که به ما سرزدن و مطلب جدیدی ندیدن!!! این دوتا وروجک شیطون تمام وقت منو پر کردن ولی به زودی میام و از شیطنتاشون میگم و لوشون میدم    فعلا این عکسارو میذارم تا ببینید چه بلاهایی شدن امیدزندگی منو باباش      ...
27 مهر 1392

ماه نهم

لطفا عکس ها را در ادامه مطلب ببینید   1/12 : رایان برا اولین بار دیوارو گرفت و سعی کرد وایسه 2/12: باران یک باره بدون مقدمه خیلی قشنگ و مسلط شروع کرد به بای بای کردن 3/12: رایان دیگه چهاردست و پا راه افتاد البته وقتی عجله داشت باز تند تند سینه خیز میرفت 9/12:متاسفانه من مبتلا به آنفولانزا شدم وحالم خیلی بدشد از همه بدتر این بود که باید ازشما دور می شدم برا همین یکی از سخت ترین روز زندگیمون بود چون باران رو گذاشتیم خونه مادرجون ولی رایان باتوجه به وابستگی شدیدش به من با مااومد خونه هنوز یه روز نگذشته بود که اشکم دراومد و وقتی باهات تلفنی حرف میزدم زدم زیر گریه این شد که باز برگشتم پیشت و بردیمتون بیرون تا خوش بگذرونین همینطور که...
27 مهر 1392