رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

خاطرات سفر

1391/11/6 0:43
نویسنده : مریم
732 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیزای دل مامان قند نباتاش نفساش عمرش ببخشید وقت نمیکنم براتون مطلب بذارم شیرینای من.هوا سرد شده نتونستیم بریم سفر تصمیم گرفتم از خاطرات آخرین سفرتون بنویسم تا خاطراتش زنده شه.

(17 آبان )تقریبا هر2 ماه یه سفر داشتیم آخریش 2روز بعد واکسن6 ماهگیتون بود.خداروشکر واکسن اذیتتون نکرد.پدر جون اینا می خواستن برا عروسی احمد برن شمال از دهنم پرید و گفتم با هم بریم با با جون هم از خدا خواسته تو هوا گرفت و زود رفتیم خونه تا آماده شیم ساعت2 شب بودکه برگشتیم خونه پدرجون.ظهر راه افتادیم با ماشین خودمون هم رفتیم برا همین جانشد یه کریر رو ببریم یکم اذیت شدین چون عادت داشتین تواون بخوابین.راستی دائی جون پشت شیشه ماشینش اسم شما 2تارو نوشته(جیگر داییش) هوا خیلی عالی بود ساعت 5 صبح که میشد فقط صدای بلبل و موج دریا بود که شنیده میشد.دائی جون هم اومده بود تا سقف آلاچیق باغشونو بزنه.مادر جون یه ننو به تخت اتاقتون بست که فقط تو اون می خوابیدین.تا مادرجون به رایان میگفت یکم برام بخون شروع میکرد به آواز خوندن.همون آهنگی که وقتی میخواد بخوابه می خونه.شیطون بلای مامان صدام می کنه "ما" . گلای نرگس حیاط هم واشده بودن ویلای عمو هم دیگه داشت تموم می شد.خیلی بزرگ و شیک شده.ماکه از دست شما فسقلی ها هنوز نتونستیم بسازیم.شما2 تا عاشق پدرجونین وقتی می بینینش برا بغلش بال بال می زنین پدری هم مجبور می شه جفتتون رو بغل کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دایی جون اکبر
14 بهمن 91 12:12
نه ماهگی دایی جون جونام مبارک جیگرا زود بیایین که دلم یه کوشولو شده