رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

اولین بهارتون مبارک

1فروردین(28هفته): قربون خدا جون برم که شمادوتارو بهمون داد تا امسال رو با عیدیهایی مثل شماشروع کنیم.عیدتون مبارک برکت های زندگیمون. امسال رو بدون پدرجون اینا شروع میکنیم چون 2 روز پیش رفتن شمال تا ویلارو برای ورود شما آماده کنن.برف میبارید آقا پلیس از قزوین برشون گردوندولی فرداش رفتن .عوضش صبح دائی اکبر اومد تا عیدرو 5 تایی باهم جشن بگیریم.ساعت 8:45 سال نو شروع شد بهترین سال زندگی من و باباجون(سال نهنگ) . دائی داشت یه 10 مینوشت تا بزنیم به دیوار آخه ما از 21هفته مونده به تولدتون شمارش معکوس رو شروع کردیم.یعنی 10 هفته دیگه تو بغل مامانین آخ جون!!! ...
10 فروردين 1391

چرا غم همش پشت در؟

5فروردین: روز مثل هرروز بود رفتیم بیمارستان تا سونوی ماهیانه انجام شه.بنظر همه چیز آروم بود.بعد45 دقیقه بررسی ،حرف دکتر دنیارو روسرم خراب کرد گفت خیلی زود جواب رو به دکترم نشون بدم چون مشکلی در خونرسانی به رایان وجودداره مامان فدات شم پسر گلم پس بیخود نبود که سمت راست شکمم همش تکون میخورد و خواب نداشتی.تو که نمیخوای مامان رو تنها بذاری؟رفتیم عرفان ولی دکتر پورانصاری نبود.یه دکتردیگه گفت باید هر3روز داپلرشم تا از سلامتیت مطمئن شم واینکه اگر اتفاقی برات بیوفته باران هم توخطر.عزیز مامان توقرار بود مراقب خواهرت باشی.3روز بعدش هم رفتیم صارم.خداروشکر حالت بدتر نشده بود ولی هنوز مشکل وجود داشت.همه عالم و آدم نگرانتون بودن و برا سلامتیتون دعامیکرد...
10 فروردين 1391

اولین 4شنبه سوری

  23 اسفند(27هفته): آتیش پاره های من اولین 4شنبه سوریتون مبارک.پدرجون اینا اومدن پیشتون تا باهم جشن بگیریم.دائی عباس یه عالمه وسیله آتیش بازی براتون خریده تا خوشحالتون کنه.توخونه بودیم که یه دفعه یه صدای وحشتناکی اومد شمادوتا جیگر تا 1ساعت از ترس تکون نمیخوردین . مادرجون معصوم وسط نمازش بدوبدو اومد بالا تا ببینه حالتون چطوره . ...
10 فروردين 1391

طاقت بیارین

14 اسفند(26 هفته): سلام سنگ صبورای مامان. ببخشید هروقت دلم پر میام باشماها درد دل میکنم.هفته پیش همسایمون که داشت خونه می ساخت انقدر شلوغ کرد که مامان اصلا نتونستم بخوابم چندروزی سردرد داشتم تا اینکه یه دفعه یکم ازدیوار اتاقمون ریخت .مامان و بابا حسابی عصبانی شدیم .شمادوتاهم از عصبانیت داشتین میومدین بیرون از دل مامان تا برین سراغشون .جمعه شب که دائی عباس با مهدی داشتن کاغذ دیواریتون رو میچسبوندن ما رفتیم بیمارستان تا ساعت4 صبح بیدار بودیم.فرداشبش هم باز رفتیم یه بیمارستان دیگه.الان که براتون مینویسم حالم خداروشکر بهترشده و دیگه اصلا از جام بلند نمیشم .به مامان بابا قول بدین تا 12 هفته دیگه نیایین.مادر جون داره براتون لباس میبافه ه...
10 فروردين 1391

سلام به قند نباتای بابا و مامان. الهی من قربون شکل ماهتون

اول از همه از خدای بزرگ بابت این دو نعمت بزرگ تشکر میکنم و بعد از خاله زینب که همیشه همدم تنهاییامون و همراه سختیهامون بود و حسابی از منو جوجوهام مراقبت میکرد.نمیدونم اگه  نداشتمش حال و روزم چطور بود.(دوست داریم خاله جون)ماخیلی مدیون کمک های خاله ایم.هرروز براتون قصه میگه و شعرمی خونه و قرآن فقط و فقط هم یه چیز می خواد اونم اینکه دوتاتون شبیه خودش بشین . نشین ها!حداقل یکیتون شکل من شه که دل مامان نشکنه مامانیا  الان هم میره کلاس نقاشی تا وقتی شما اومدین عکساتون رو بکشه.  من عاشقشم .امیدوارم شمادوتا هم همینطور هوای همو داشته باشین       ...
10 فروردين 1391

اولین مهمونتون توسال91

4 فروردین(28هفته): صبح دوستای بابا مامان ،عمورضا و خاله شیرین جون اومدن پیشمون آخ که چقدر خوش گذشت بابا جون ،هم از بیرون ناهار گرفت هم برا عمورضا فلافل درست کرد .دائی جون اکبر هم حسابی کمکش کرد. ...
10 فروردين 1391

اولین کادو پدرجون

25 بهمن(22 هفته): عشقای زندگی ما ولنتاینتون مبارک  بابایی رفت تا براتون سرویس چوب ببینه.اومدنی برا منو خاله گلای خوشگلی خرید . پدرجون مهدی هم برا عشقاش کادو گرفت برا باران یه پیشی صورتی و برا رایان یه هاپو نارنجی که راه میرن و میومیو و هاپ هاپ میکنن(قربون دست پدرجون طلا بشم من ) همه خیلی دوستون داریم و برا اومدنتون روز شماری میکنیم نفسای من تپش قلب مابخاطر وجود شماست     ...
26 بهمن 1390

بامزی های قوی مامان

5 مهر:رفتیم پیش خانم دکتر تا چکاپ ماهیانه بشم روی یه تخت بلندی دراز کشیده بودم وقتی خواستم بلندشم دنیا دور سرم چرخید و قبل از اینکه بیوفتم بیهوش شدم و از ضربه ای که به سرم و کتفم خورد خبر نداشتم مدت ها گذشت و وقتی بهوش اومدم همه دکترا و بیمارا بالاسرم بودن و خانم دکترگریه میکرد.کم کم که بهترشدم فهمیدم ضربه بدی بهم خورده خواستم عکس و MRI بگیرم که دکترم گفت اول آزمایش بده . و این بهترین خاطره زندگی من بود چون فهمیدم شما دوتا فرشترو خدابهم داده و با اون اتفاق بزرگ بامزی های مامان نه تنها حالشون خوبه بلکه دوتاهم هستن .خداجون شکر،معجزه بود که داریمتون. کوچولوهای نازم نمیخوام با خاطرات بد شروع کنم همینو بدونین که فقط و فقط خداجون شمارو برامون ح...
26 بهمن 1390

اومدن دائی جون اکبر

21 بهمن(21 هفته و3 روز): بچه هامهمون داریم .خیلی خوبه که دائی میاد چون حسابی این استراحت مطلق مامان رو خسته کرده اینطوری دلمون وا میشه. کلی با دائی جون و خاله جون بهمون خوش گذشت.شمادوتا وروجک هم همش شلوغ میکردین و دل مامان رو تکون تکون میدادین .(الهی قربون دست و پاهای کوچولوتون).عمورضاها و خاله شیرین و خاله معصومه هم که از دوستای خوب بابا مامانن اومدن دیدنمون حسابی حوصلم اومد سرجاش. فردا شب هم رفتیم نایت استار و بعد دائی جون رفت خونه . ...
26 بهمن 1390