رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

عیدتون مبارک نفسای من

روز آخر دانشگاه بود( 27 اسفند) بابا جون حالش بد میشه و عمو رضا میرسونتش خونه .ما خونه پدرجون بودیم وقتی فهمیدم که بابا جون چندساعتی بود که تو خونه تنها بود.زود رفتم دنبالش و بردمش درمانگاه سرگیجه شدید داشت و گلاب به روتون...چون سرمانخورده بود دکتر نگران شد براش سیتی اسکن نوشت و سرم و دارو.از شانس بد ما تعطیلات بود و دیگه متخصصی نبود تا جواب سیتی اسکن رو ببینه.خیلی روزهای سختی بود و همه نگران بابا جون بودن.پدری اینا رفتن ویلا و ما نتونستیم.دائی جون عباس نرفت موند تا وقتی بابا بهتر شد باهم بریم.بالاخره تخت پارکتون رو جمع کردیم و اتاقتون رو با تخت و کمد جدیدتون که تم بادکنک بود چیدیم.خداروشکر 5 فروردین بود که بابا جون کاملا خوب شد و شب...
22 فروردين 1392

خصوصیاتتون

و اما شما: می خوام یکم از خصوصیاتتون تا 8 ماهگیتون بگم: باران کوچولو بود خیلی اکتیوتر بود 2تا پاهاشو تند تند تکون میداد و دوچرخه می زد بدون اینکه خسته بشه. بیشتر وقت ها یکی از پاهاشو بالا میاورد و سیخ نگه میداشت کلی بهش می خندیدیم.رایان تا بیدار می شد انگشتاشو مشت می کرد و مچ یکی از دستاشو می لرزوند،ما می فهمیدیم داره بیدار می شه.باران همه موهاش ریخت و دوباره در اومد ولی رایان موهای جلوی سرش نریخت برا همین همیشه مردم با دیدنتون فکر میکردن رایان دختره و باران پسر.باران از4 ماهگی وقتی می گفتیم اَ اِ اُ تکرار می کرد.رایان از 5 ماهگی موقع خواب برا خودش آواز می خوند و این یعنی برام لالایی بخون من هم گنجیشک لالارو می خوندم تا می گفتم گنجیش...
29 بهمن 1391

عکسهای ماه هفتم

لطفا عکس ها را در ادامه مطلب ببینید   این هم یکی از لباسایی که مادرجون براتون بافته   این هم angry birds یار همیشگی باران که ازخودش جدانمیکنه ...
28 بهمن 1391

خاطرات سفر

سلام به عزیزای دل مامان قند نباتاش نفساش عمرش ببخشید وقت نمیکنم براتون مطلب بذارم شیرینای من.هوا سرد شده نتونستیم بریم سفر تصمیم گرفتم از خاطرات آخرین سفرتون بنویسم تا خاطراتش زنده شه. (17 آبان )تقریبا هر2 ماه یه سفر داشتیم آخریش 2روز بعد واکسن6 ماهگیتون بود.خداروشکر واکسن اذیتتون نکرد.پدر جون اینا می خواستن برا عروسی احمد برن شمال از دهنم پرید و گفتم با هم بریم با با جون هم از خدا خواسته تو هوا گرفت و زود رفتیم خونه تا آماده شیم ساعت2 شب بودکه برگشتیم خونه پدرجون.ظهر راه افتادیم با ماشین خودمون هم رفتیم برا همین جانشد یه کریر رو ببریم یکم اذیت شدین چون عادت داشتین تواون بخوابین.راستی دائی جون پشت شیشه ماشینش اسم شما 2تارو نوشته(جیگر داییش...
6 بهمن 1391