رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 12 سال و 9 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

سخت و شیرین

1391/2/25 23:54
نویسنده : مریم
1,948 بازدید
اشتراک گذاری

 یکشنبه 10 اردیبهشت: طبق معمول برای سونوی داپلر رفتیم شریعتی. احمد رفت دانشگاه اکبرهم میرفت خونه.با مامان و عباس رفتیم. بعداز سونو دکتر اسلامیان شرایط باران روهم مثل رایان تشخیص داد و متوجه خونرسانی ضعیف شدو بعد از آزمایش های مختلف بالاخره دستور بستری داد تا بتونه توی بدترین شرایط عملم کنه. اتاق (سلول)شماره 208  سه تخته با شرایط چندش آور.از همه بدتر صدای وحشتناک فن بیمارستان بود که دقیقا پشت پنجره اتاقمون بود. روزهارو با سختی فراون میگذروندم به امید اینکه باران و رایان عزیزم سلامت باشن شب هم با گوش دادن به آهنگ و چشم خیس خوابم میبرد. هرروز صبح ساعت5 برای رگ گیری و سرم و پوشیدن لباس اتاق عمل و آزمایش های مختلف بیدارم میکردن و من رو از ساعت 10 شب گذشته تا حدودا 3 بعدازظهر به هوای عمل گشنه نگه میداشتن.از همه بدتر دوری از احمد بود که داشت دیوونم میکرد من که طاقت سرکاررفتنش روهم نداشتم حالا توی این شرایط که بیشتر از قبل به وجودش نیاز داشتم پیشم نبود. هرروزصبح به جای دانشگاه رفتن میومد بیمارستان و تو محوطه منتظر ساعت ملاقات می موند(ساعت2) این شرایط شکنجه آور تا 4 روز طول کشید.

چهارشنبه 13 اردیبهشت: دیگه حسابی خسته و افسرده بودم. من که تا 4 روز قبل بخاطر سلامتی بچه ها مدام میخوردم و به روشهای مختلف آرامشمرو حفظ میکردم حالا هرروزم  گشنه و تشنه و ناراحت میگذشت تا اینکه این وضع کاردستم داد. از رفتار دکترها میشد حدس زد که استرس دارن. ترسیده بودم ولی اصلا متوجه انقباض نمیشدم.بدون اطلاع من با احمد تماس گرفتن تا خودشو برسونه. احمدو مامان و زینب هم سریعا اومدن. تا چشمم بهش افتاد توی بغلش زار زار گریه کردم. دیگه فهمیده بودم بچه ها دارن به دنیا میان اون هم تو شرایطی که NICU خالی نبود.بیمارستان هم نتونست جای دیگه ای برامون پیدا کنه.دوتا راه جلو پام گذاشتن: عمل کنم به امید زنده موندن بچه ها یا اینکه با مسئولیت خودمون منتقل شم به بیمارستان خصوصی.باز دو تا مشکل بود:با بیمارستان بهمن تماس گرفتم گفتن ممکنه یکی دوماه دستگاه نیاز باشه هزینش هم شبی یک میلیون اگه پولشو دارید بیایین.و مشکل دوم اینکه دکترها اصرار داشتن بخیه سرکلاژ رو باز کنن و گفتن بعدازاون فقط نیم ساعت فرصت داریم تا بچه ها به دنیا بیان.انگار همه درها به روم بسته شده بود وسط راهرو نشسته بودم رو صندلی و هرچقدر همه اصرار داشتن دیره تصمیم بگیر من ظاهرا آروم و خونسرد بودم وهیچی نمیگفتم و کاری هم نمیکردم.خاله و حمیدآقا با دوستشون دکتر جنیدی تو بیمارستان بهمن هماهنگ کردن و احمد آمبولانس خبرکرد. اجازه ندادم بخیه سرکلاژ رو بکشن.دیگه کم کم انقباض رو درک میکردم ساعت6 بیمارستان بودم. ولی برخلاف گفته دکترهای بی سواد و بی مسولیت  شریعتی نیم ساعت بعد زایمان نکردم.بهمن بیمارستان شیک و تمیزی بود. انگار همه بیمارستان برای من یکی تلاش میکردن تا جایی که بتونن جلوی انقباض هارو بگیرن و از تولدشون جلوگیری کنن.دکترم مهشید بحرینی هرکاری که میتونست کرد.بتا هم زد تا ریه بچه ها تکمیل ترشه.رفته رفته دردها نزدیک تر و شدیدتر شد.تااینکه ساعت11:30 تصمیم به عمل گرفتن.پرستارم خانم مشفق فوق العاده مهربون بود و بهم انرژی میداد. برخلاف مقررات با مسئول بخش صحبت کرد تا برای لحظاتی احمد منو ببینه.مامان و زینب و خاله هم بیرون منتظر بودن. وقتی احمدرو دیدم آرامشی به قلبم داد که یادم رفت قراره عمل شم.میشد ترس و نگرانی رو تو صورت احمد دید.سعی کردم گریه نکنم تا آروم باشه.این لحظه در مقابل شکنجه هایی که تو شریعتی شدم مثل رفتن به بهشت بود. خانم مشفق از دکترم خواست تا برای آرامش من اجازه بده توی اتاق عمل پیشم بمونه و متخصص اطفال روهم خبر کرد. قبل از ورو به اتاق عمل از دری رد شدیم که گفتن در قرآنه. من دعاهامو گفتم و رد شدیم.اتاق عمل پر دکترهای مختف بود که همه مهربون و شوخ طبع بودن. احساس آرامش میکردم.از دکتر پرسیدم امروز چندمه؟ با خنده گفت سیزدهم.انگار خودش هم مثل من نمیخواست بچه ها سیزدهم بدنیا بیان. هنوز چند دقیقه ای به ساعت 12 مونده بود. گفت من انقدر شست و شو رو کش میدم تا چهاردهم بشه.دکتر ماسک رو روی بینیم گذاشت و گفت تا 5 بشمار انگار آب سردی وارد بینیم شد و بیهوش شدم. و چند دقیقه بعد بهترین لحظه زندگی منو احمد شد.ساعت 12:3 دقیقه پنج شنبه 14 اردیبهشت رایان با وزن 1380 و ساعت 12:4 دقیقه باران با وزن 1650 پا به دنیای کوچیک ما گذاشتن.من با درد فشار آرنج های دکتر که از بالا به پایین شکمم بود به هوش اومدم ولی از اون شب هیچی یادم نمیاد.احمد اون شب بچه هارو دید گفت حال هردوشون خوبه و فقط 4 ساعت اول نیاز به اکسیژن داشتن.ولی بخاطر وزن کمشون باید تو بخش مراقبت های ویژه بمونن و آنتی بیوتیک بگیرن.من با وجود دردی که داشتم ساعت 10 از جام بلندشدم و رفتیم تابچه هارو ببینم. نه تنها از نگرانیم کم نشد بلکه ناامیدتر شدم.آخه خیلی ضعیف بودن حتی نتونستم بهشون دست هم بزنم. به زحمت یک قاشق شیر دوشیدم تا به بچه ها بدن. من جمعه ساعت 3 ترخیص شدم. رفتیم خونه خاله تا نزدیک بیمارستان باشیم.شنبه هیچ شیری نداشتم خیلی ناراحت بودم دکتر گفت با استرسی که داری شیرت خشک میشه. سعی کردم بخوابم و خونسرد باشم خاله و حمید آقا هرکاری که ازدستشون برمیومد برای منو بچه ها انجام میدادن دیگه واقعا شرمندشون بودم.احمد با یه راکر آبی اومد خونه  ساعت7 رفتیم تا بچه هارو ببینیم من ناامید زیر شیر دوش بودم و با درد به سقف خیره شده بودم بعد از چند دقیقه با کمال ناباوری شیر زیادی رو تو شیر دوش دیدم و ناخواسته اشک خوشحالی می ریختم. یکشنبه منو خاله رفتیم تا راجع به مشکل مالی با دکتر عرب صحبت کنیم و ازش بخواهیم اگر دوره درمان طولانی میشه بچه هارو منتقل کنیم به بیمارستان دولتی. ولی گفت صلاح نمیدونه.من از نظر روحی تو وضعیت بدی بودم.احساس تنهایی میکردم. دکتر گفت باید بچه هارو بغل کنی.کار خیلی سختی بود به زحمت انجام دادم. بغض همه وجودم رو گرفته بود.خدا خیرش بده دکتر جنیدی رو هرکاری میتونست برامون انجام داد. دوشنبه باز با خاله رفتیم بیمارستان.دکتر گفت امروز میتونی به بچه ها شیر بدی اگه خوردن فردا ترخیصن. انگار دنیارو بهم دادن با چشم خیس رفتم تو اتاق مادران و تا شب اونجا موندم تا هروقت بیدار شدن بهشون شیر بدم. ساعت 5 رایان برای اولین بار با ولع تمام،شیر خورد ولی باران مامان حال نداشت زیاد نخورد.نگران بودم ترخیصش نکنن.مامان و خاله پیاده اومدن دنبالم.وقتی میرفتیم خونه ساعت 11:30 بود.انگار آخرین نفری بودم که از بیمارستان میرفتم.خستگی هفته گذشته تا الان، غم دوری بچه ها،فکر هزینه ها و نبودن احمد کنارم همه و همه روی شونه هام سنگینی  میکرد. وقتی دیدمشون گفتن تو چرا این شکلی شدی؟ های های تو بغل مامان  زدم زیر گریه  خیلی سعی کردم آروم شم ولی فایده ای نداشت احمد زنگ زد و متوجه حالم شدخواست بیاد پیشم ولی نذاشتم. چون فردا کلاس داشت و به اندازه کافی هم غیبت.توخونه تا حمیدآقا اومد دلداریم بده گریم گرفت.اونم به شوخی با آدامسی که برام خریده بود گولم زد و گریمو بند آورد. از روز زایمانم صدام میزد مامان کوچولو.صبح هنوز خواب بودم که احمد اومد گفت طاقت نیاوردم برم دانشگاه خداروشکر اومد چون تا ظهر کارای ترخیص باران رو انجام دادیم. هرچقدر اصرار کردم دکتر عرب نذاشت رایان رو هم ببریم گفت باید وزنش 1500 بشه.باران رو بردیم خونه. مامان که دید، قشنگ میشد فهمید از کوچیکی باران چقدر ترسیده و نگرانه.بابابزرگ وقت اذان توگوش باران اذان گفت. دلم پیش رایان مونده بود صبح رفتیم بیمارستان.پرستار رایان گفت حتی آنتی بیوتیکش هم قطع شده و الان بیخود اینجاست.قوانین بیمارستان اجازه ترخیص نمیده میتونید رضایت بدید و ببریدش.دکتر عرب راضی نبود ولی راضیش کردیم و قرار شد فردا هردوشون رو ببریم پیشش. رایان آخرین نی نی NICU بود. با کمک دکتر جنیدی و عرب هزینه ها حدودا 12.5 ملیون شد. 3.100 میلیون بابت عملم و 4.200برا باران و 5.100 بابت رایان.ولی حالا که هردوشون سالمن میخوام دنیارو بدم و داشته باشمشون.خیلی بیمارستان خوبی بود خاطرات خوبی اونجا دارم. و به همه توصیه میکنم یکم هزینه کنن و یه عمر خاطره خوب بجا بذارن.رایان رو هم بردیم خونه.وقت اذان بابا بزرگ توگوش رایان هم اذان گفت.تاصبح 3 تایی از پس این دوتا فرشته برنمی اومدیم.کار سختی بود مخصوصا شیر دادن به هردوشون تمام وقت منرو پرکرده بود.شب قبلش هم نخوابیده بودم.من هنوز بخیه هام درد داشت و به سختی به همه کارها رسیدگی میکردم.خلاصه پنج شنبه رفتیم پیش دکتر عرب. مردم از دیدن دوتا کریر، آبی و صورتی کلی ذوق میکردن و دورمون جمع میشدن. و من هربار احساس پادشاهی میکردم و خدارو بابت این افتخار شکرمیگفتم. خداروشکر همه چیز عالی بود و ما با وجود مخالفت های زیاد خاله و حمیدآقا به خونه برگشتیم. قبلش با خاله رفتیم میلادنور تالباس دوصفر بخریم چون همه لباساشون گشادشون بود.ولی پیدا نکردیم. شنبه روز مادر بود و بچه ها هم 10 روزه شدن.مامان بردشون حمام و غسلشون داد. الان که دارم مینویسم یکشنبست و من 6 شبانه روز نخوابیدم. البته دیشب تنها شبی بود که 3 ساعت خوابیدم و الان سرحال سرحالم. 2 قلو داشتن خیلی سخت ولی فوق العاده شیرینه. ارزش همه سختی هارو داره. سخت ترین قسمت قضیه اونجاییه که هردوباهم گشنه میشن و وقتی به این یکی شیر میدی اون یکی باید بیدار و گرسنه بمونه و تو هیچوقت با خیال آسوده شیر نمیدی.و جالبتر از همه رفتارهای همزمان دیگه مثل سکسکه کردن، تو خواب غر زدن، کثیف کردن و حتی تو خواب خندیدنشونه.

رایان مامان: قوی – شیطون- بازیگوش و همش مشت میزنه و عاشق اینه که یه دستش رو از یقه بندازه بیرون.

باران مامان: آروم – متین – خواب آلود و خنده رو. به موقع می خوره و میخوابه- به ندرت گریه میکنه. رفتارهاشون درست شبیه موقعیه که تو شکمم بودن. باران آروم ولی رایان آتیش پاره. این دوتا فرشته کوچولو همه وقت منو زینبو مامان رو گرفتن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

ندا
26 اردیبهشت 91 4:40
مريم جون خيلي وقت بود ازت بيخبر بودم و خيلي نگرانت بودم، خدارو شكر همه جيز به خير گذشته و بچه ها و خودت سالم هستين. نگران وزن بچه ها نباش خيلي خيلي زود وزن ميگيرن. آوا و نوا هم خيلي كوچولو بودن اما الان خدا رو شكر كلي تپلي شدن ؛) به خودت برس تا بتوني بهشون خوب برسي از طرف من نازشون كن كلي :-*


مرسی ندا جونم دلم برات یه ذره شده بود.کاش اومدی ایران خودت و آوا و نوا جونم رو ببینم. مواظب خودتون باشین بوس واستون
دایی جون اکبر
26 اردیبهشت 91 14:10
زمانه قرعه نو میزند به نام شما خوشا شما که جهان میرود به کام شما ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود که نقش طلعت خورشید یافت شام شما زمان به دست شما میدهد زمام مراد از آن که هست به دست خرد زمام شما همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک شد از امان زمین دانه چین دام شما به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد که چون سمند زمین شد سپهر رام شما به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی طرب کنید که پر نوش باد جام شما
رضوان مامان رادین
27 اردیبهشت 91 0:14
خدا را شکر مشکلات تموم شد و دوقلوها کنارت هستن.
نمیدونی چقدددررررررررر خوشحال شدم.
راستی عکساشونو نمیذاری.دلمون آب شد.


واقعا خداروشکر. مرسی از نظرت گلم.حتما این کارو میکنم
مامان تارا و باربد
30 اردیبهشت 91 11:07
مامان مهربون تولد دو قلوهای نازت مبارک باشه امیدوارم شیرینی لبخند زیبای کودکانه اونا خستگی و کسالت تمام دوران بارداری رو از یادت ببره امیدوارم همیشه سالم باشن و سربلند در پناه خدا و زیر سایه مادر و پدر مهربونشون


مرسی عزیزم از این آرزوهای قشنگت. همچنین برای شما و نی نی های نازت
رویا مامان باران
31 اردیبهشت 91 1:30
قدمشون مبارک باشه


مرسی عزیزم
مامان کیارش
31 اردیبهشت 91 5:10
چقدر خوندن خاطرات زایمانتون منو خوشحال کرد...اینکه آخرش با خوشحالی رفتین خونه خیلی منو خوشحال کرد.امیدوارم همیشه سالم و شاد کنار هم باشید


ممنون عزیزم کاش همیشه آخرهمه خاطره هاشیرین باشه برای همه
مامان نرگس
12 مرداد 91 11:36
نمي تونم بگم كه تا چه حد تك تك حرفات و احساساتت با تمام وجود درك ميكنم.چون دقيقا تو شرايط كاملا مشابه بودم.فسقلاي منم در پايان 32 هفته و با وزن مشابه ني ني هاي تو به دنيا اومدن.خيلي بد بود.....اما گذشت،و همين گذر زمان به آدم انرژي ميده...دوست دارم باهات در ارتباط باشم.خوشحال ميشم به ما هم سر بزني


حتما میام عزیزم به راهنمائی هات نیاز دارم.مرسی
زینب (مامان امیر عباس)
18 مهر 91 23:00
خدارو شکر که هر دوتا سالمن ... پسر منم وقتی به دنیا اومد به اکسیژن نیاز داشت ... گفتن خوب میشه ...اما من با همه امیدم در کمال ناباوری ناامید شدم... پیرم فردای تولدش فرشته شد و من موندم و حسرتو خاظرات ...وقتی داشتم میخوندم یاد خودم افتادم ...شکر که بچه هات سالمن ... انشالله عروس و دامادشون کنی


الهی بمیرم برای دل شکستت.امیدوارم بعد ازاین همیشه شاد باشی و شاد
مامان ثنا سو گلی مامان و بابا
19 مهر 91 0:27
عزیزم من امشب برای اولین بار با دو قو لو های شما اشنا شدم و کلی هم گریه کردم وقتی خاطره سخت و شیرین شما را خوندم خدا را شکر سالم به دنیا اومدند.انشاالله هزار سال زنده باشند.از این به بعد همیشه بهشون سر می زنم.خیلی ماهند


خوش اومدی عزیزم خوشحالم کردی.فدای اشکات
عاطی مامان حسین
4 بهمن 91 20:34
مریم جون
اشک تو چشمام پر شد
همیشه برای دیدنشون اینجا سر میزنم
خیلی شیرینن ماشاالله....
راستی منم بهمن زایمان کردم و همین حس تو رو دارم...خیلی بیمارستان خوبی بود...
جوجه های نازتو از طرفم ببوس


ممنون عاطی عزیزم از آشناییت خوشحال شدم حسین خالرو ببوس